نمیدونم چند وقته که ازت ننوشتم...
یه سال؟یا شایدم بیشتر...
تو این مدت اتفاقای خیلی زیادی افتاده
خوب بد...
به هر حال همشو تو دلم نگه داشتم
خیلی حرفارو بت زدم که هیچکی نمیدونه...شاید نباید میگقتم شایدم...چمیدونم...
اینجور وقتا یه حرفایی میزنی که تا روز بعدش دووم نمیاره شایدم بیاره نمیدونم والا...
مثلا همین اخریش گفتی تا وقتی از قوچ بری میمونم حالا پیشم یا کنارم با خودمه ولی الانزنگ زدی گفتی اخرین باره
اون روزم بارون میومد الانم بارون میاد...
چه تشابهی...
خیلی دوست دارم بدونم چته؟!ی چیزایی ازت میشنوم که قبلا حتی فکرشم نمی کردم که بتونی بهم بگی....
تو این مدت خیلی به تناقض خوردم...میگی واست مهمم و بعدش یه کارایی می کنی که ادم نمیدونه چیکار کنه...
میدونم من باعث این تغییر شدم برا همینم متاسفم
دلم خیلی برا قبلنا تنگ شده...خیلیییییییی ... اندازه دلتنگیم برا بابام
همونطورکه گفتم...هیچوقت نداشتن به تلخی فراموش کردن یک داشتن نیست... :(((
نظرات شما عزیزان: